سکانسی که کاراگاه (جیک جیلنهال) از سرش در حال خونریزی است و در حال رانندگی با عجله بسیار به طرف بیمارستان است و آنا (دختر بچه گروگان گرفته شده بوده) مسموم و از حال رفته صندلی عقب ماشین است. اوج استرس و غم و التماس را در چهره جیک می بینیم ک عاجزانه التماس میکنه آنا نمیر و خودشو به در و دیوار میزنه ک زودتر برسه به بیمارستان.
برای نجات و زندگی مردم همه کاری می کنند و فقط این براش مهمه این پلیس واقعی. برای نجات و شادی مردم، اصلا خودش هم اهمیتی نداره. این قدر این پلیس سوسیالیسته ک البته فراماسون هم بود و انگشتر پرگار و گونیا داشت.