چند روز پیش تصادفی به یه بیت شعر برخوردم که در دوران مدرسه خوندیمش و یادم بود. خب اون دوران ابتدایی عقل و درک مون نمی رسید که معنی این شعر چی بود. ولی الان که شعر رو کامل خوندم، شگفت زده و مبهوت بودم از معنی این شعر.
این شعر درباره کار و تلاش و پول در آوردن و روزی خوردن هست. هنوز باورم نمیشه که شاعران ما 700 سال پیش عقل و درک شون به کجا می رسیده. به این نتیجه رسیدم که ما در ادبیات کهن خودمون، گنیجینه ای داریم و انسان باهوش کسیه که از این گنجینه استفاده کنه.
تمام آموزش ها و درسهایی که امروزه کشورهای غربی و کلا همه دنیا دارن آموزش میدن رو اصول و کلیات شون رو بزرگان و حکیمان ما در گذشته گفتند.
این شعر از سعدی رو بسیار بسیار آموزنده هست رو اینجا کاملش رو می ذارم که برای خودم هم یاد آوری بشه و از پند و اندرزش استفاده کنم.
معنی و پیام این شعر
معنی این شعر اینه که، هر انسان باید کار و تلاش کنه که خودش نان در بیاره و روزی خودش رو تامین کنه. انسان باید مثل شیر درنده باشه و روزی خودش رو در بیاره. نه اینکه مثل روباه شل خودش رو به مریضی و علیلی بزنه که دیگران براش روزی بیارند. انسان شیر صفت، شکار می کنه و هم خودش می خوره و هم به دیگران میده. نه اینکه منتظر بمونه دیگران براش خیرات کنن.
متن شعر
حکایت درویش با روباه
یکی روبهی دید بی دست و پای/ فرو ماند در لطف و صنع خدای
که چون زندگانی به سر میبرد؟ / بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در این بود درویش شوریده رنگ / که شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد / بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
دگر روز باز اتفاق اوفتاد / که روزی رسان قوت روزش بداد
یقین، مرد را دیده بیننده کرد / شد و تکیه بر آفریننده کرد
کز این پس به کنجی نشینم چو مور / که روزی نخوردند پیلان به زور
زنخدان فرو برد چندی به جیب / که بخشنده روزی فرستد ز غیب
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست / چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوست
چو صبرش نماند از ضعیفی و هوش / ز دیوار محرابش آمد به گوش
برو شیر درنده باش، ای دغل / مینداز خود را چو روباه شل
چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر / چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟
چو شیر آن که را گردنی فربه است / گر افتد چو روبه، سگ از وی به است
بچنگ آر و با دیگران نوش کن / نه بر فضلهٔ دیگران گوش کن
بخور تا توانی به بازوی خویش / که سعیت بود در ترازوی خویش
چو مردان ببر رنج و راحت رسان / مخنث خورد دسترنج کسان
بگیر ای جوان دست درویش پیر / نه خود را بیفگن که دستم بگیر
خدا را بر آن بنده بخشایش است / که خلق از وجودش در آسایش است
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست / که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای / که نیکی رساند به خلق خدای
شاعر: سعدی